خوراک ماهی و قارچ
مواد لازم: گوشت ماهی، قارچ و پیاز
ادویه ها: فلفل سیاه،نمک و سس سویا
دستور پخت:
1. گوشت ماهی را خرد کنید.
2. مقداری روغن در قابلمه بریزید و گوشت ماهی خرد شده را تفت دهید.
3. هنگامی که گوشت ماهی طلایی رنگ شد، آن را در ظرفی کنار بگذارید.
4. برای تهیه سس مقداری سس سویا، فلفل سیاه، نمک را در یک کاسه ریخته و مخلوط کنید.
5. با کمی روغن پیاز را سرخ کنید.
6. قارچ را به پیاز اضافه کرده و کمی سرخ کنید.
7. سس آماده شده را روی پیاز و قارچ بریزید.
8. گوشت ماهی سرخ شده را نیز اضافه کرده و کمی زیر و رو کنید.
غذا آماده است.
به همین سادگی نوش جان
نظرات شما عزیزان:
ﺭﻓﯿﻘﺶ ﻣﻮﻧﺪ،ﺑﻌﺪ ۶ﻣﺎﻩ ﮐﻪ ﺳﺮ ﮐﻮﭼﻪ ﻭﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ۱
ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺗﯿﮑﻪ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻩ ﻭ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺎﺵ ﻣﯿﮕﻦ: ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺍﻫﺮ
ﻫﻤﻮﻥ ﺭﻓﯿﻘﺖ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ۶ﻣﺎﻩ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﺶ ﻣﻮﻧﺪﯼ. ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ
ﻣﯿﺸﻪ ﻣﯿﺮﻩ ﭘﯿﺶ ﺭﻓﯿﻘﺶ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﺩﺍﺭﻩ ﻋﺮﻕ ﻣﯿﺨﻮﺭﻩ ﻣﯿﮕﻪ
ﻣﻦ ﺧﻮﺍﻫﺮﺗﻮ ﻧﺸﻨﺎﺧﺘﻢ ﻭ ﺑﻬﺶ ﺗﯿﮑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﺭﻓﯿﻘﺶ ﻫﻢ
۱ﭘﯿﮏ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﻣﯿﺮﯾﺰﻩ ﻭ ﻣﯿﮕﻪ: ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺭﻓﯿﻘﯽ ﮐﻪ ۶ﻣﺎﻩ
ﺧﻮﻧﻢ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﻫﺮﻡ ﻧﮑﺮﺩ ﮐﻪ
ﺑﺸﻨﺎﺳﺘﺶ
به سلامتی همه ی اونایی که مارو همین جوری که هستیم
دوس دارن وگرنه بهتر از ما رو که همه دوس دارن
به سلامتی پاک کن که به خاطر اشتباه دیگران خودشو کوچیک میکنه
به سلامتی اونایی که اگه صد لایه ایزوگامشون هم بکنن بازم معرفت ازشون چیکه میکنه...
به سلامتی دوست نازنینی که گفت: قبر منو خیلی بزرگ بسازین.... چون یه دنیا ارزو با خودم به گور میبرم.....!
به سلامتي شلغم نه به خاطر (شل)ش فقط به خاطري غمش
دختری زیبا بود اسیر پدری عیاش، که درآمدش فروش شبانه دخترش بود!
.
.
.
دخترک روزی گریزان از منزل پدری نزد حاکم پناه گرفت و قصه خود بازگو کرد. حاکم دختر را نزد زاهد شهر امانت سپرد که در امان باشد اما جناب زاهد هم همان شب اول دختر را ......... .
نیمه شب دختر نیمه برهنه به جنگل گریخت و چهار پسر مست او را اطراف کلبه خود یافتند و پرسیدند با این وضع، این زمان، در این سرما، اینجا چه میکنی!!!؟
دختر از ترس حیوانات بیشه و جانش گفت که آری پدرم آن بود و زاهد از خیر حاکم چنان، بیپناه ماندم.
پسرها با کمی فکر و مکث و دیدن دختر نیمه برهنه او را گفتن تو برو در منزل ما بخواب ما نیز میآییم.
دختر ترسان از اینکه با این چهار پسر مست تا صبح چگونه بگذراند در کلبه خوابش برد.
.
صبح که بیدار شد دید بر زیر و برش چهار پوستین برای حفظ سرما هست و چهار پسر بیرون کلبه از سرما مردند!
.
.
.
باز گشت و بر در دروازه شهر داد زد که:
از قضا روزی اگر حاکم این شهر شدم
خون صد شیخ به یک مست فدا خواهم کرد
تَرک تسبیح و دعا خواهم کرد
وسط کعبه دو میخانه بنا خواهم کرد
تا نگویند که مستان ز خدا بی خبرند
می روم جانب می خانه کمی مست کنم
جرعه بالا بزنم آنچه نبایست بکنم
آنقدر مست که اندوه جهانم برود
استکان روی لبم باشد و جانم برود
برود هر که دلش خواست شکایت بکند
شهر باید به خراباتیم عادت بکند
من حقیقت نیستم افسانه ام
گرچه سوزد پر ولی پروانه ام
فاش می گویم که من دیوانه ام
تا به کی آخر چنین دیوانگی
پیله گی بهتر از این پروانگی
گفتمش آرام جانی؟
گفت:نه
گفتمش شیرین زبانی؟
گفت:نه
گفتمش نامهربانی؟
گفت:نه
می شود یک شب بمانی ؟
گفت :نه
دل شبی دور از خیالش سر نکرد
گفتمش افسوس او باور نکرد
شايد اين خلوت من كوچ كند
به شب پروانه
به صداي نفس شهنامه
به طلوع اخرين افسانه
و غروبي كه در ان
نقش ديوانگي يك عاشق
بر سر ديواري پيدا شد.
خلوتم را نشكن
خلوتم بس دور است
ز هواي دل معشوق سهند
خلوتم راه درازي ست ميان من و تو
خلوتم مرواريد است به دست صياد
خلوتم تير وكماني ست به دست سحر
خلوتم راه رسيدن به خداست
خلوتم را نشكن
می دانستم
الفبایی نو اختراع می کنم
در شهری که هیچکس خواندن نمی داند
شعری می خوانم
در سالنی خالی
و شرابم را در جام کسانی می ریزم
که نمی توانند آن را بنوشند
برچسبها: